بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:52 :: نويسنده : mozhgan

صبح کلاس نداشتم، از خواب که بيدار شدم تنها بودم همه سر کار بودند. به اشپزخونه رفتم تا صبحانه بخورم. داشتم چايي مي خوردم که تلفن زنگ زد. گوشي رو جواب دادم مامان بود. ازم خواست خونه را مرتب کنم. اتاق سهيل رو هم تميز و گردگيري کنم. نگاهي به ساعت انداختم، ساعت دوازده ظهر بود، باورم نمي شد. خيلي خوابيده بودم. هم کلي کار داشتم و هم بايد کلي درس مي خوندم. سريع خونه رو مرتب کردم و به اتاق سهيل رفتم تا اتاقش رو مرتب کنم، داشتم ظرفهايش را مي شستم که ظرف از دستم افتاد زمين و شکست، اعصابم خورد شده بود، تکه هاي شيشه را جمع کردم و به سطل آشغال ريختم و بعد از شستن ظرفها دستمال را برداشتم تا اتاق را گردگيري کنم، داشتم ميزي رو مرتب مي کردم که باز چشمم به اون پرونده افتاد، بي تفاوت از کنارش گذشتم و باقي ميزرا تميز کردم، پرونده ها رو از روي ميز بلند مي کردم تا زيرش رو دستمال بکشم. اينبار پرونده اي را ديدم که فارسي بود « مدارک پزشکي» از ميان پرونده ها بيرون کشيدمش و ديدم که زيرش نوشته «سهيل محمودزاده» به کاغذ هاي ميان پوشه نگاه کردم. تنها اينو فهميدم که هرچي هست آزمايشات سهيله اما هيچ چيز از آن سر درنياوردم، خودم را به بي خيالي زدم و پرونده رو سرجايش گذاشتم و تختش رو مرتب کردم که روي بالش چند لکه خون رو ديدم، ترسيدم وو پتو رو بر بالش کشيدم و از اتاق بيرون رفتم. اعصابم بهم ريخته بود و حال درستي نداشتم. هرچي سعي مي کردم درس بخونم نميشد، تصميم گرفتم به خونه نيما برم، حاضر شدم و براي مامان نامه گذاشتم و به خونه نيما رفتم تا بلکه کمي از فکر و خيال بيرون بيايم. از خونه بيرون رفتم، سرماي شب قبل هنوز توي تنم بود، پياده تا خونه نيما رفتم. هرچند خودش هنوز سرکار بود. اما رها خونه بود. زنگ زدم و رها در را باز کرد و به بالا رفتم.

 

- سلام خانم، حال شما؟

- سلام، تو چطوري؟

-من خوبم، چه بي خبر اومدي؟

- حوصله ام سر رفته بود گفتم بيايم پيش شما تا از تنهايي دربيام.

- خوب کاري کردي منم تنها بودم، تا تو لباسهات رو دربياري منم برات چايي مي ريزم.

- باشه، مرسي.

لباسهايم را درآوردم و به آشپزخاه کنار رها رفتم. سعي کردم عادي نشون بدم ولي واقعا فکر و خيال اذيتم مي کرد، دوست داشتم با يکي حرف بزنم و رها هم مورد اعتماد و دوست خوبي بود. خودش هم متوجه شده بود که حالم سر جايش نيست به همين خاطر پرسيد:

- غزل چيزي شده؟

- چه طور مگه؟

- به نظر سرحال نميايي، اتفاقي افتاده؟

___

به نظر سرحال نمي ياي،اتفاقي افتاده؟

-مطمئني؟

-آره ،تو شک داري؟

-آخه يه مقدار عجيبي.

-من عجيبم؟!

-آره.

-چطور؟

-هم اينکه آرومي وهم اينکه سر زده اومدي.

-دوست نداشتي بيام؟

-نه ديوونه منظورم اين نيست.

-پس چي؟

-منظورم اينه که سرو وضعت وحالت عادي نيست،چيزي شده که نمي خواي بگي؟

-نمي دونم!

-يعني چي نمي دوني؟نکنه نمي خواي به من بگي؟

-نه بابا اين چه حرفيه ولي باور کن نمي دونم بايد درمورد چي حرف بزنم؟خودم هم اومده بودم باهم صحبت کنيم اما حالا ...

اماحالا چي؟بيا بريم بشينيم ببينم چي مي خواي بگي.

باهم از آشپزخونه بيرون رفتيم ودراتاق نشستيم وبعاز چند لحظه که م ساکت بودم،رها گفت:

-خب ديگه،حرف بزن ببينم.

_آخه ...- آخه بي آخه،يالا ديگه جونم داره بالا مي ياد.

خنديدم وگفتم:تو چرا جونت بالا مياد؟

-من وتو نداريم ديگه،خيلي دوست دارم بدونم مي خواي چي بگي؟

-هيچي بابا فقط مي خواستم يه سوال ازت بپرسم.

-خب بپرس.

-راستش رو ميگي؟

-آره صد در صد.

-تو نيمارو دوست داري؟

باتعجب گفت:معلومه که دوست دارم ،اين چه سواليه؟

-هيچي بابا.

نگاهي به من کرد وگفت چيزي شده؟

نه،ولي ميخواستم بدونم الان بهش علاقه داري يا قبلاً هم داشتي؟

-راستش الان دوستش دارم ولي اون موقع بهش علاقه داشتم.

رها يه سؤال ازت مي پرسم ولي ناراحت نشو،باشه؟!باورکن منظوري ندارم،قول مي دي؟

-باشه بپرس قول مي دم.

-تو قبل از نيما به کس ديگه اي هم علاقه داشتي؟

-چرا مي پرسي؟

-چون مي خوام يه موضوعي رو بهت بگم.

-خب بگو،چه ربطي به اين سؤال داره؟

-ربط داره،در ظمن مطمئن باش من راز نگه دارم وقول مي دم که خواهر شوهر بازي درنيارم.

لبخندي زد وگفت:نه بابا به اين خاطر نيست،نيما از همه ي زندگي من باخبره،

-خب پس بگو ديگه.

لحظه اي مکث کرد وگفت آره داشتم اما نه اون طور که تو فکرش رو مي کني؟

-يعني چي/

-موضوع براي سه ،چهارسال پيشه،علاقه ي بچه گونه،اون موقع شانزده سال بيشتر نداشتم ازبس پدر ومادرش مي گفتن باورم شده بود عروس خانواده شون مي شم

اوايل خودش هم مهربوني مي کرد وبا رفتارش علاقه اش رو نشون مي داد امابعد از دوسال يهو عوض شد واصلاًمحلم نمي ذاشت هر موقع خونواده اش مي اومدن خونمون اون نمي اومد ،من بهم برخورد ومقابله به مثل کردم ومهرش رو ازدلم بيرون کردم و وقتي يک سال پيش مامانش ازم خواستگاري کرد جواب رد دادم.

-آخه چرا؟

-چون فهميدم دوستش ندارم چون اگه دوستش داشتم با يه تغيير رفتارش به همين راحتي فراموشش نمي کردم.

-چه تغيير رفتاري کرد بود؟-فهميدم کس ديگه اي رو دوست داره.

-از کجا؟

-خودش گفت،براي اينکه منو بسوزونه اما خيال کرده بود،من يه دختر بودم وهيچ کمبودي نداشتم وقتي فهميد خواستگارها پاشنه در خونمون رو از جا درآوردند دوباره مهربون شد اما من محل نذاشتم،يادش رفته بود که به من مي گفت تو بچه اي فکر کرده بود هيچ وقت بزرگ نمي شم اما خدا جوابش رو خوب داد.

-مگه دوستش نداشتي؟

نه،هر دوست داشتني که دوست داشتن نمي شه،من اون موقع شانزده ،هفده ساله بودمويه بچه چي از زندگي سر درمياره اين جور مسائل توي سن نوجواني زياد پيش مياد والبته خيلي زو هم مي ره،مگه براي خود تو اتفاق نيفتاده؟

-نه.

-پس خوش به حالت،الان راحت مرد مورد علاقه ات رو انتخاب مي کني.

-چطور؟

-مي دوني،وقتي من داشتم با نيما ازدواج مي کردم خيلي خودش رو ناراحت نشون مي داد وباحسرت نگاهم مي کرد وخيلي کارهاي ديگه،اينطوري آدم دودل مي شه يعني دودل که نه اما دلش براش مي سوزه،ما دخترها هم که سريع دلمون به رحم مياد اما نيما رو دوست داشتم وباهاش ازدواج کردم والا هم خيلي خوشبخت وخوشحالم واز اين که گول نگاهش رو نخوردم خدارو شکر مي کنم چون واقعاً داشت عقل از کله ام مي پريد.

-اون وقتي که مادرش گفت،دلت اومد جواب رد بدي؟

اولش نه،اما بعد به خودم مسلط شدم چون من عروسک خيمه شب بازيش نبودم که هر موقع ميلش کشيد بهم علاقه نشون بده وهرموقع نکشيد بي خيالم بشه ،اون با اين کاراش به خودش بد کرد نه به من چون من به عنوان يه دختر فرصت خوشبخت شدن زياد داشتم واون نداشت،همون طور که الان بدبخت شده.

-ازکجا مي دوني؟چرا؟

-بهت مي گم اما راز بين من وتو و نيما باقي مي مونه هاچون نيما گفته نبايد به کسي بگم.

-مگه اينارو به نيما هم گفتي؟

-آره،دوست نداشتم زندگيم با دروغ شروع بشه.

-چرا با دروغ؟

-خودم بهش گفتم و اون قانع شد ولي اگه ازيکي ديگه مي شنيدممکن بود هيچ وقت قانع نشه.

-خب بگو ازکجا فهميدي؟

-اون پسر رئوف بود،الان هم که آلمانه،خودت هم وضعيتش رو بهتر مي دوني.

داشتم شاخ درمي آوردم،با تعجب گفتم:رئوف بود؟!

-آره.

-پس ازهمون اول بي معرفت بوده.

-اون ثبات شخصيتي نداشت.

-پس حالا فهميدم که چرا وقتي موضوع رئوف رو از زبون آرمان شنيدي ناراحت شدي وباور نکردي وهمون فرداش برگشتي رامسر.

-آره امانه به اون دليل بلکه واقعاً باورم نمي شد تااين حد پست شده باشه.

-راستي اون دختر کي بود؟من که نبودم؟

-چرا! خود تو بودي، هميشه از تو براي من مي گفت تا لج و كفر من و در بياره اما هيچ وقت كفري نشدم، چون مي دونستم چرت مي گه.

-يعني من مانع شما....

نگذاشت باقي حرفم رو بزنم و گفت:نه تو مانع نشدي، بلكه من خيلي خوشحالم كه شايد وجود تو باعث شد ازش جدا بشم و الان با نيما كه بيشتر از دنيا دوستش دارم خوشبخت باشم، حالا ول كن اين حرفا رو، تو جوابت رو گرفتي هر چند كه نمي دونم براي چي پرسيدي؟ اما بگو ببينم خودت مي خواستي چي بگي؟

مكثي كردمو گفتم: مي خواستم بدونم اگر كسي رو دوست داشته باشم مي تونم بهش برسم؟

-زندگي هر كس جداست هيچ وقت از اين تجربه بد استفاده نكن بلكه خوش بين باش و در راه درست به كار ببر، فكر نكن دوست داشتن خوب نيست برعكس خيلي هم خوب و شيرينه اما عاقلانه و به موقعش.

-يعني چطور؟

-حالا ببينم اول بگو عاشق كي شدي؟

سرم رو پايين انداختم و هيچ نگفتم خنديد و گفت: پس شدي، ببينم اون مرد خوشبخت، سهيل خودمونه؟

با تعجب سرم رو بلند و نگاهش كردم، دوباره گفت: تعجب نكن، مشخص بود كيه.

-چرا؟

-خب آخه از اين واضح تر امكان نداره، همه مي دونن تو سهيل رو دوست داري.

-راست مي گي؟ آخه چه طوري؟

-از رفتارت.

-واي خدا چه قدر بد شد!

-چرا بد شد، عاشق شدن كه جرم نيست.

-ببينم بابا هم مي دونه؟

-آره، اتفاقاً ديشب كه اونجا بوديم جلوي من و مامان و نيما گفت.

-چي رو؟

-بابات به مامانت مي گفت، من مي ترسم سهيل از ما خجالت بكشه و اقدام نكنه همين طور جفتشون عذاب بكشن و حسرت بخورند.

-راست مي گي؟

-آره بابا، دروغم چيه؟

-يعني بابا اينا راضي هستن؟

-با تموم وجودشون،آخه كي از سهيل بهتره؟ هم ما مي شناسيمش، هم تو دوستش داري و هم اون تو رو دوست داره.

-از كجا اينقدر مطمئني؟

-مشخصه، در ضمن نيما هم اينو مي دونه.

-اين كه سهيل منو دوست داره؟

-آره.

-نيما از كجا مي دونه؟

-خوب هر چي باشه اون دوسته سهيله و بيشتر مي شناسش، هر چي ازش مي پرسم بهم نمي گه از كجا اينقدر مطمئنه، اما اون روز مي گفت جلوي سهيل جرات نداريم يك كلمه از غزل حرف بزنيم چون آقا سريع پس مي افته.

خنديدم و گفتم: حتماً باهات شوخي كرده.

-اون رو ديگه نمي دونم اما اين كه سهيل دوستت داره رو مطمئنم، ببينم نكنه تو شك داري؟

-نه، مي دونم كه دوسم داره اما....

-اما چي؟

-اما نمي دونم به جاي خواهرش يا به جاي كس ديگه.

-چه فرقي مي كنه، عشق بايد از يه جايي شروع بشه، در ضمن مطمئن باش هيج برادري با خواهرش اين قدر صميمي نيست و اين قدر محبت نمي كنه، ممكنه خيلي بيشتر از اين حرفها خواهرش رو دوست داشته باشه اما به اين نحو ابراز نمي كنه، اصلاً اكثر برادرها قدرت ابراز علاقه به خواهرشون رو ندارن، الان تو نيما رو ببين به اندازه اي تو و عسل رو دوست داره گه حد نداره هميشه به من مي گه اما هيچ وقت به خودتون نمي تونه بگه.

-خدا كنه اين طور باشه كه تو مي گي.

-مطمئن باش همين طوره ببينم نكنه به اين خاطر ناراحت و سرحال نبودي؟

-آره.

-تو ديوانه اي، اين كه تابلو بود سهيل تو رو دوست داره.

-خودش هم بهم گفته اما من مي ترسم.

-برو بابا، وقتي خودش بهت گفته كه ديگه غمي نيست ترس از چي؟ مگه سهيل لولو خورخوره ست؟ يا نكنه فكر كردي ازدواج مثل شبحي در تاريكي مي مونه؟

- نه بابا، اون كه فيلم بود.

-گفتم شايد فيلم زياد ديدي و قاطي كردي حالا چاييت رو بخور البته فكر كنم شربت شده باشه، بده يكي ديگه بريزم.

دلم كمي آرومتر شده بود. كاش زودتر با يكي درد دل كرده بودم، اگه اونطور بود كه رها مي گفت، خوشبختي در چند قدمي بود اما دلهره اي كه داشتم از بين نمي رفت. شب منتظر نيما موندم تا منو برسونه و بعد از اين كه شام رو با بچه ها خوردم هر دو با هم قدم زنان به سمت خونه حركت كرديم، در بين راه نيما ازم پرسيد:

-غزل تو خوشحالي؟

-بابت چي؟

-براي اينكه سهيل اومده اينجا.

-آهان!آره.

-بايد هم باشي.

-چه طور مگه؟

-هيچي بي خيال راهت رو برو.

ساكت شدم اما تعجب كرده بودم كه چرا اين قدر نسبت به من دقيق شده بودند، ديگه تا خونه حرفي نزدم و ساكن موندم. به خونه كه رسيديم، ديديم سهيل دم در ايستاده، سلام كرديم، نيما گفت:

-چرا بيرون ايستادي؟

-هيچي همين طوري، حوصله ام سر رفته بود.

-خوب مي رفتي بالا پيش بابا و مامان اونا هم تنها بودن.

-نه، خونه نيستن.

-خونه نيستن؟!

-نه رفتن خونه ي آقاي سالاري.

-دوباره براي چي؟

-مثل اينكه دوباره حالشون بد شده.

-بيچاره چقدر عذاب مي كشه، خوب تو چرا نيومدي پيش ما و تنها موندي؟

-به تنهايي عادت دارم.

-ديگه گذشته اون روزا كه تنها بودي، حالا ديگه دور و برت با وجود غزل شلوغه.

سهيل خنديد و چيزي نگفت اما نيما دوباره گفت: اميدوارم اين مدت رو هم دوام بياري و كارت به امين آباد نكشه؟

سهيل با تعجب گفت: كدوم مدت؟

-همين مدتي كه تنهايي، بالاخره كه نمي توني هميشه تنها باشي.

-مگه ايرادي داره؟ حتماً بايد مثل تو خونه خراب بشم؟

- تو غلط كردي، عمه ات خونه خراب شده، بدبخت چون كسي بهت زن نمي ده زورت مي ياد؟

-فكر كردي، كافيه لب تر كنم همين طور مي ريزن جلوي پام.

-زرشك!

سهيل اخمي كرد و گفت: چيزي گفتي؟

-نه، گفتم زرشك پلو دوست داري، فردا بگم رها درست كنه ناهار بيا اونجا.

-نه نمي خواد زحمت بكشي، خيلي دوست داري لطف كني الان برو نبينمت.

-بدبخت همه آرزوشونه من نگاهشون كنم، بايد افتخار كني كنار من ايستادي.

سهيل بلند خنديد و گفت: حالا زرشك!

منم خنديدم و گفتم: اين زرشك رو من هم هستم.

نيما رو به من كرد و گفت: دست شما درد نكنه، تو هم رفتي تو جبهه ي مقابل.

سهيل دست نيما رو گرفت و گفت: حالا ديدي گفتم كافيه لب تر كنم، حالا هم شما تا بيشتر از اين ضايع نشدي يا بفرما تو يا برو خونه ات.

-واقعاً كه، حالا خوبه هنوز خبري نشده، واي به اون روز كه شما دو تا با هم يكي بشيد، مصيبته ول كن ببينم دستمو.

دستش رو از دست سهيل بيرون كشيد و گفت: آدم يرقان مي گيره بس كه جلوي شما رنگ به رنگ مي شه، من رفتم خداحافظ.

سهيل گفت: خوش اومدي داداش، سلام برسون.

-عمراً.

-به درك نرسون، خودم زنگ مي زنم به رها و بهش سلام مي كنم.

-تو جرات داري زنگ بزن خونه ي ما.

سهيل خنديد و گفت: برو بابا برو، حواست هم به جلوي پات باشه نخوري زمين.

همين كه سهيل اين رو گفت، نيما پاش به جدول كنار كوچه خورد و به زمين افتاد و من و سهيل زديم زير خنده اما نيما با اخمي با نمك بلند شد و در حالي كه مي رفت گفت:

-بخنديد، هيچ ايرادي نداره، يه روز هم نوبت من مي شه به شما بخندم.

-باشه آقا نيما باش تا صبح دولتت بدمد.

نيما رفت و من هم وارد خانه شدم و سهيل هم پشت سرمن وارد شد و در رو بست و گفت:

-بي خبر رفته بودي؟

از حركت ايستادم و به پشت بر گشتم و گفتم:حوصله ام سر رفته بود.

-چرا؟ مگه درس نداري؟

تازه ياد درسم افتاده بودم با دو دست به سرم زدم و گفتم:ديدي چي شد؟

-چي شد؟

-درسم رو نخوندم فردا حتماً از من جواب تمرين ها رو مي خواد.

خنديد و گفت: طبق معمول سر به هوايي،خب سريع برو بخون ديگه.

خداحافظي كردم و به سمت خونه دويدم اما كنار در كه رسيدم ايستادم، سهيل كه كنار در اتاقش بود، پرسيد:

-چرا نمي ري تو؟

-ديگه فايده اي نداره.

-چي فايده نداره؟

-درس خوندن.

-باز كه تنبل شدي، بدو برو درست رو بخون.

-نه بابا نمي رسم تمومش كنم، يا رومي روم يا زنگي زنگ، مي گم نرسيدم بخونم.

-اون هم مي خنده مي گه آفرين كه نرسيدي بفرماييد بيرون تا يه وقت ديدي رسيدي.

خنديدم و چند قدم جلو رفتم و روي پله ها نشستم، سهيل هم اومد كنارم نشست و گفت:

-خنگ بازي در نيار، برو بشين پاي درست.

-نه بابا حوصله ندارم بي خيال شو.

-هر طور ميلته اما حالا چرا اينجا نشستي؟ مثل اينكه تو هيچ وقت سرما رو حس نمي كني، پاشو برو داخل سرما مي خوري.

-خب بخورم مگه چي مي شه؟ خوبيش به اينه كه يه هفته توي خونه استراحت مي كنم و كسي بهم كاري نمي ده انجام بدم.

-جون به جونت كنن تنبلي.

-راستي سهيل گفتي حوصله ات سر رفته بود؟

-آره چطور مگه؟

-يه پيشنهاد دارم براي اين كه هم تو از بيكاري در بياي هم من.

-من نگفتم بيكارم، اتفاقاً كلي كار ريخته رو سرم اما حوصله ندارم.

-خب به هر حال، بگم؟

-بگو ببينم پيشنهادت چيه؟

-شطرنج بازي كنيم.

-من شطرنج ندارم.

-واسه ي بابا هست مي ريم از اتاقش بر مي داريم پاشو، پاشو.

-بي اجازه؟

-بي خيال بابا.

-تو هم كه همش بگو بي خيال، خجالت نكشي ها.

-بي خيال، بيا تو.

-روت رو برم بابا.

از بالا شطرنج بابا رو آوردم و روي ميز چيدم و به سهيل گفتم: سهيل بيا بشين، چيدمشون، من سياه تو سفيد.

-چرا؟

-چرا نداره؟

-من سفيد تو سياه.

-اذيت نكن ديگه، پيشنهاد من بود.

-اصلاً من بازي نمي كنم با تو بازي كردن مصيبته همش جر مي زني.

-نه نه قول مي دم اين دفعه جرزني نكنم حالا بيا.

پاشد و اومد رو به روي من نشست و جعبه ي شطرنج رو به سمت خودش تاب داد كه سفيد باشه اما من اخمي كردم و دوباره به سمت خودم تابش دادم كه سهيل گفت:

-باشه شما هميشه ما رو سياه كن.

-منظورت چيه؟

-هيچي بابا، بازي كن.

بازي رو شروع كرم و سهيل جواب حركت من رو داد و گفت: قول دادي جر زني نكني.

-باشه اما در يه صورت!

-اه تو كه از همين الان شروع كردي.

-نه، اما تو خوب بازي نكن تا من جر زني نكنم.

-مي گم خيلي دست و دلباز شدي بيخودي حاتم بخشي نكن، يهو سرمايه ات رو از دست مي دي.

-نترس حواسم هست حالا همچين ماتت كنم كه ديگه هوس بازي كردن با من به سرت نزنه.

-مگه من هوس كرم؟

-حالا مثلاً.

-آهان باشه.

-حاضري؟

-براي چي؟

-كه ماتت كنم.

سرش رو پايين انداخت و گفت: تو كه خيلي وقته مارو مات كردي اما حالا بازي كن تا خوش باشي.

بازي رو ادامه داديم، سهيل سعي مي كرد خوب بازي نكند تا من ببرم اما بعد از چند لحظه گفت:

-كيش و مات بابا، حوصله ام رو سر بردي.

-چرا اين كار رو كردي؟

-خوب هر چي تحمل كردم، كاري نكردي من هم عصباني شدم.

-خب نبايد عصباني بشي.

اخمي كردم و زدم زير شطرنج و به حالت قهر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، دلم مي خواست اذيتش كنم، بعد از چند لحظه همون طور كه انتظار داشتم به آشپزخونه اومد، اخم كردم و صورتم رو برگردوندم صدام كرد و گفت:

-خاله ريزه!

جوابي ندادم، دوباره گفت: مگه نگفتي من ايكي يوسانم خب بايد باهوش باشم ديگه.

اخم كردم و گفتم: فقط ايكي يوسان باش نه باهوش.

خنديد و گفت: خانوم خاله ريزه خانوم، لطف كن اين قاشق سحرآميزت رو تكون بده و بزن به سر من تا هموني بشم كه تو مي خواي،خب چي كار كنم هر كار مي كردم نمي بردي.

-چرا خوبم مي بردم تو نذاشتي.

-اي بابا عجب گيري كرديم ها، خب ببخشيد اشتباه كردم معذرت مي خوام شما بردي تو كه هميشه برنده اي ديگه حرف حسابت چيه؟ مهم اينه كه جاي ديگه منو ببري نه تو بازي.

-مثلاً كجا؟

روي صندلي نشست و گفت: اول بگو آشتي.

-نه خير.

-پس من هم نمي گم.

-خب باشه آشتي حالا بگو.

-توي زندگي.

-يعني چي؟

-بعداً مي فهمي.

-نشد، درست بگو.

-خب درست گفتم.

-قهر مي كنم ها.

-اذيت نكن ديگه، منظورم اينه كه تو زندگي منو بردي.

-منظور از برد، همون برد و باخت و ايناست.

-نه، شبيه اون نوشته مي شه.

-حالا گرفتم.

-چي رو؟

-منظورت رو.

-يعني تازه فهميدي؟

-من خيلي وقته فهميدم اما تو نمي خواي بفهمي.

سهيل جدي شد و گفت: يعني چي؟

-خودم هم نمي دونم.

-به هر حال منظوري از اين حرف داشتي.

-يعني تو نمي دوني؟

-در چه مورد بايد چيزي بدونم؟

بغض گلوم رو گرفت از اين كه مي ديدم اين قدر بي تفاوت و بي خياله لجم مي گرفت، گفتم: مثل اين كه فقط من نيستم كه همه اش مي گم بي خيال تو هم بي خيالي.

-درست حرف بزن اين صغري و كبري چيدن ها فايده نداره الان پدرت اينا بر مي گردن.

-همه مي دونن.

-چي رو؟

-همين موضوع رو، اون روز رها بهم گفت.

-آخه چي رو؟

-موضوع من و تو رو، حتي بابا هم مي دونه و همه منتظرن ما يه حرفي بزنيم.

-آخه در مورد چي؟ موضوع من و تو ديگه چيه؟

اشك تو چشمام حلقه زده بود، فقط نگاهش كردم دوباره پرسيد: يعني چي؟ يه جوري حرف بزن تا حرفت رو بفهمم.

__

از سرجام بلند شدم و گفتم: بسه ديگه هيچي نگو.

زدم زير گريه، تا اون لحظه هم خودم رو خيلي کنترل کرده بودم، از آشپزخانه بيرون رفتم دنبالم اومد و صدام کرد و گفت:

_ اين کارها چيه که مي کني؟ درست حرف بزن ببينم حرف حسابت چيه؟

صورتم رو که از اشک خيس بود به سمتش برگردوندم و گفتم: ببين خوب نگاهم کن هنوز نمي فهمي؟

سرش رو انداخت پايين و هيچ نگفت دوباره گفتم: وقتي زبونم رو نمي فهمي وقتي حرفم رو نمي دوني، وقتي طرز نگاهم و معني نگاهم رو نمي فهمي، ديگه چي بايد بگم؟ براي چي بگم؟ که خودم رو کوچيک کنم؟ ديگه نمي خوام يعني نبايد بيشتر از اين خوردم کني، برو اتاقت سهيل، نذار مامان اينا اين وضع رو ببينن.

_ من با اين حالت تنهات نمي ذارم بايد به من بگي چي شده؟

داد زدم و بلند گفتم: بسه ديگه، نمي خوام بشنوم، نمي خوام بيشتر از اين ببينم، ديگه بسه نمي خواد اين قدر خودت رو به نفهمي بزني.

_ من خودم رو به نفهمي نمي زنم، خوب هم مي فهمم اطرافم چه خبره.

_ آره جون خودت.

_ من همه چيز رو مي فهمم اما هيچ کس نيست که منو بفهمه.

_ کافيه، خود خواهي هم حدي داره سهيل، هميشه از دروغ بدم مي اومد اما الان کار از دروغ هم گذشته اين يه خيانته.

_ کدوم دروغ؟ کدوم خيانت؟ من هيچ وقت چنين کارهايي رو نکردم.

_ ولي حالا که کردي.

_ تو در مورد من اين طور فکر مي کني؟

ساکت شدم و بعد از چند لحظه گفتم: دوست ندارم اما اين طور به نظر مي ياد.

_ خوبه، خيلي خوبه، تنها تو بودي که درکم مي کردي اما حالا تو هم مثل بقيه شدي.

سرم رو بلند کردم تا جوابي به او بدم اما ديدم لباسش خوني شده سريع گفتم: خون از کجا اومده؟ خوني شدي.

دستش رو به سمت بيني اش برد و سريع به دستشويي رفت به دنبالش رفتم، اما در رو بست و مانع شد که کمکش کنم. بعد از چند لحظه که از دستشويي بيرون اومد لکه ي چند قطره خون روي لباسش بود با ترس گفتم:

_ چي شده؟

_ مهم نيست.

_ چرا مهم نيست؟ خيلي هم مهمه.

_ سعي نکن خودت رو نگرانم نشون بدي.

_ منظورت چيه؟ اين حرفها چيه که مي زني؟

سرش رو بلند کرد و گفت: فکر نکن متوجه نيستم، هنوز حرفهاي ديشبت توي گوشمه، منظورت رو هم خوب فهميدم، تو منو دوست داري اما نه به عنوان برادر و مي خواي که من هم چنين نظري بهت داشته باشم. اينو هم خوب مي دونم که همه منتظرن تا من از تو خواستگاري کنم ولي هيچ کس نمي فهمه حرف من چيه. فکر نکن به قول خودت زبونت و حرفت و طرز نگاه و معني نگاهت رو نمي فهمم، نه خيلي هم خوب مي فهمم، اگه من با تو صميمي هستم به دليل اينه که دوست ندارم هيچ وقت غمگين باشي چون مي دونم از موضوع عسل به اندازه ي کافي غم من رو داري، ديگه بيشتر از اين نمي خوام غمگين باشي، در ضمن اينو بدون که خيلي ها هستن حتي همين نزديکيها و اطرافت که دوست دارن تو رو خوشبخت کنن و من هم مطمئنم که مي تونن اين کار رو بکنن، من تو رو دوست اما نه براي خودم و نه براي تو، اينو بفهم و لطف کن گريه زاري راه ننداز، منم قول مي دم روابطم رو باهات کمتر کنم تا راحت تر بتوني فراموشم کني، اينو بدون که خود خواه نيستم و از خود ممنون هم نيستم اما من در اندازه ي تو نيستم يعني لياقت تو رو ندارم و ارزش اين که زندگيت رو تباه کنم رو ندارم من اوني نيستم که تو مي خواي باور کن غزل خوشبختي و سعادت ابدي تو جاي ديگه است به من خورده نگير و سعي کن درکم کني، ازت خواهش مي کنم اينو باور کن و بفهم، تو رو خدا بفهم که تو با من تباه مي شي، نيست مي شي، پير مي شي و از بين مي ري، من اينو نمي خوام، نمي خوام غزل چون دوستت دارم.

اينو گفت و بدون توجه به بهت و اشک و آه و گريه ي من از خونه بيرون رفت، به همان نحو سرجام نشستم و به حال خودم گريه کردم، صداي در رو شنيدم. دوست نداشتم پدر و مادر منو توي اون وضع ببينند سريع صورتم رو شستم و به اتاقم رفتم و خودم رو به خواب زدم، خيلي سعي کردم گريه نکنم که اگر مامان به اتاقم اومد اشکهام رو نبيند همان طور که فکرش رو مي کردم ،همون لحظه مامان در اتاق رو باز کرد و بالاي سر من اومد و پتويم رو مرتب کرد و بوسيدم و از اتاق بيرون رفت و در رو بست. خيالم راحت شد و از پنجره به سمت اتاقشون نگاه کردم وقتي چراغها رو خاموش کردند. نفس راحتي کشيدم و زدم زير گريه. هيچ وقت فکر نمي کردم روزي براي عشق گريه کنم، پس هنوز مهر عسل توي دلش بود و درست فکر کرده بودم درست حالي رو داشتم که سهيل موقع از دست دادن عسل داشت، خدايا چرا اين قدر بدبخت بودم؟ ديگه چه کار مي تونستم بکنم؟ چه طوري و به چه بهانه زندگي مي کردم؟ باورم نمي شد اون حرفها رو سهيل زده باشه چقدر دلم مي خواست از پنجره خودم رو پرت کنم پايين آخه چه طور دلش اومده بود با من اين کار رو بکنه؟ منظورش از اون حرفها چي بود؟ چرا فکر مي کرد لياقت من رو نداره؟ چرا فکر مي کرد زندگي من با اون تباه مي شه؟ درست بر عکس، من بدون اون تباه مي شدم دستم رو به سمت گردنم بردم و گردنبندم رو لمس کردم پلاک " الله " رو بوسيدم و رو به آسمان کردم و دوباره زدم زير گريه. کنترل اشکهام در دستان خودم نبود، انگار از جاي ديگه فرمان مي گرفتند از جانب سهيل اون مي خواست که آنها ببارند. حتي اشکها هم دلشون نمي خواست که گريه نکنم، کاش اون دفعه زير عمل همراه با اون بچه مرده بودم، کاش سهيل هيچ وقت به ايتاليا نمي رفت تا درد دلتنگي رو احساس نکنم و با برگشتنش مثل رواني ها نمي شدم، کاش سهيل با عسل ازدواج کرده بود تا اين مصيبت سر من نمي اومدف، عسل بيچاره فکر مي کرد سهيل منو دوست داره و فراموشش کرده اما اين پسر هر دوي ما يعني ما دو خواهر رو ناک اوت کرده بود، دل هردومون رو شکسته بود، او هر کاري دلش خواست با دلم کرده بود و خيلي راحت هم از من گذشته بود، چقدر دوست داشتم آرمان رو مي ديدم و به او مي گفتم که اين کسي که اين قدر از او طرفداري مي کرد، با من چه کار کرده بود، آخ که هيچ فکري و هيچ حرفي آرامم نمي کرد و قانع نمي شدم، آخه چرا اين طور شده بود؟ دلم مي خواست همون لحظه نفسم بند مي اومد، تا به حال در برابر هيچ موضوعي اين قدر ضعيف و کم توان نبودم، سرم رو گذاشتم روي زانوهام و به حال زندگيم آرام و در دل خودم گريه کردم اين قدر که همان طور و همان جا خوابم برد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: